پاییز را
به هیچ میانگارد
دستی که دستهای ترا دارد.
تو عابری عادی
در خیابان پاییز نیستی!
فرشتهای هستی که بالهایش را
پشتِ مانتویی سیاه پنهان میکند
و مقنعهاش معبدِ اینکاست
که خورشید را در خود دارد!
آه بانو!
بانو… بانو
وقار پاییزی ام را، با فراوانی رویا چه کار؟
پیشانی ام را که ببوسی
چترم را می گشایم
و از گوشه ی قصیده ی عمرم
بیتی بر می دارم
تا برای تو
هزار ترانه بگویم
که تو از عشق
بیش از آن می دانی
که بودا از نیلوفر…!